چو صبح سیه شد پدید؛ چو برخاست پور عمر اندر قلّادهی مکر پیر.
بینداخت باد اندر گلو همچو خر؛ صدا کرد نازمرد را آن نرّه خر.
بگفتا ناخلف زادهی عمر، که دادی تو نام پدر را هدر.
نمی دید آن شوربخت، تابش نور اختر به روی پسر.
درآویخت با راستمردی با ورع؛ گرفتار در قید گرگی سگ پدر.
فلک داد رادمرد را شهد پدر؛ خدای سپهر گرفتش تنگ در بر.