حَکَم، پدر مروان، پسر پدر عاص، مسخره ای بود که ادابازی می کرد.
روح که بر خاک میافتاد، او لق میزد و چپ میشد.
چون دندانش به ریشخند پیدا میشد، دیوان گردش جمع میشدند و شیاطین به سمت دهانش هجوم میبردند.
زمانیکه زبانش به هزل در میآمد، جنّیان تسخیرش میکردند و ابلیس بر او می نشست.
عاقبت روح تسلیم شد و او هنوز بالا و پایین میشد.
سرانجام جان آرام شد و خلق او همچنان پریشان بود.