با انقلاب پسر هند در رسم پیامبر، آل زیاد با نقاب پسر مرجانه در جمع ستمپرستان قدم گذاشت.
مفتی قوم زیاد، دهان ناپاکش را آب میکشید. در مسیر مسجد بوی شراب به مشامش میرسید و گریبان پاکان را میگرفت.
امامشان احکام نافله را از خادم مسجد میخواست و زاهدان را برای وقت نماز باز میخواست.
سرپرستشان شب را با مرور خاطرات آمد و شد بیگانگان بر بستر مادرش صبح میکرد، بر میخاست و پاکزادان را متّهم میساخت. آمار زورستانی مزدورانش را بر میشمرد و دست تهیدستان بیخبر را کوتاه میساخت.
روشنایی را دوست نمیداشت. باید که فقط صدای شیخ او را میشنیدی به گمانش با تحقیر بزرگمنشان و برچسبزدن به راستان در نظر حقیرزادگان گرامی میشود؛ غافل از اینکه در پس تاریکی نقابش، تیرگی قلبش بدنامی او را در روشنایی تاریخ زبانزد آفاق میگرداند.
معاویهی نیرنگباز هیچ بهرهای از معرفت نداشت. در مسیری که به اکراه پذیرفت مردمان را به شبهه انداخت تا سنّت جاهلیت را دوباره زنده کرد.
حسنات نیکان را به خودش می بست و رذیلت هایش را به نیکان نسبت می داد.
حق پرستان را به نبرد فرامیخواند و از معرکه می گریخت.
پیمانشکنی میکرد و سادهلوحان را غافلگیر میساخت، درحالیکه اهل یقین بر عهدشان با راستی استوار بودند.
با وجود این که راست یا دروغ بودن وعدههای شیطان را نمیدانست غفلتزدگان را گرفتار آرزوهایش میساخت.