تاریخ حقیقت

بسم الله الرّحمن الرّحیم
نویسنده بر آن است که تاریخ را برای ناآشنایان در آینه‌ی امروز نشان دهد و با انگیزه‌ی روشنگری دست سودجویان و دروغگویان را بسته نگه دارد.
إن شاء الله
بی‌شک نظرات شخصی نویسنده خالی از لغزش نمی باشد.

۲۵ مطلب با موضوع «تاریخ امویان» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

مظلوم‌نمایی عمرو بن عاص

فررزند عاص مظلوم؟! جلّ الخالق!

عمرو بن عاص

خون جوانان را نوشیده‌ای

سنگ بر شکم مردمان بسته‌ای

با مال حرام ابعاد شکمت را گسترده‌ای

به زور چماق بر قطر گردنت افزوده‌ای

کذب و ریا در جامعه پراکنده‌ای

امید حق‌خواهان را میرانده‌ای

کذّاب! تو از عدالت چه‌فهمیده‌ای که از مظلومیت سخن برانی؟

پیاده‌شو بی‌وجدان!

قرآن سوزانده‌ای و برای مسلمین دل می‌سوزانی؟

آتش فتنه در مساجد افروخته‌ای و وای خدایا خدایا می‌کنی؟

ابلیس! ادای راستان با چشم شرورت خیلی ناسازگار است.

خبیث بی‌ارزش! پیاده شو!

از منبر ولیّ محقیقین پیاده شو! 

۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۶:۴۰
سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

یزید شایسته حکومت نیست

یزید نباید حاکم مسلمانان باشد.

یزید

زیرا:

١-   تا زمانی‌که خلیفه خدا هست، ولایت یزید بر بندگان خدا، همچون حکومت پدرش‌؛ به نام خدا و به کام سلطان، نارواست.

٢-    یزید به‌عنوان نماینده پدرش در لباس دین مرتکب اقدامات ضد دین شده است.

٣-    سربازان یزید به نام مأموران دین به مال و ناموس مردم تجاوز کرده‌اند.

اهل ساده‌لوح مدینه! چنانچه ندای بلند اذان از مؤذنه‌های دربار یزید تو را فریفته است، یا ظاهر شرعی یزید واهل بیت یزید تو را گمراه کرده که خیال کنی یزید مسلمان است، با من بیا تا فساد نوکران و نزدیکان یزید را به تو نشان دهم ... .

۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۸:۰۹

زن بُزش را چرانیده.

مرد قدم  در پیشابش فرو کرده به امید آن که زخم پایش بهبود یافته و از  پشتش پسری چون شمر روی زمین افتاده که امروز دو تا کلمه هم از کلام حق در خاطرش باقی نمانده.

هوا میوه باغستان را پخته و کوفی شایستگان را برای سرپرستی به سمت خود خوانده و در انتظار ناجی نشسته.

سلطان حکم امارت به دست پسر پتیاره فرزند زنازاده سپرده و او را به سوی دارالإماره روانه کرده.

کوفه چون وعده‌های دجّال شنیده، دست از دعوت کشیده و میهمان را تنها در سرزمین بی آب و علف مبتلا کرده و از اهلش تنها یکی را سرگشته باقی گذاشته.

از خدا و دین خدا  فقط منقار زدن‌های پدر به زمین و دانه برچیدن‌هایش را دیده است.

بیچاره‌ نسب‌پرست است.

بدبخت آرزوی نشستن پدر بر تخت شاهی و خیال لقب شهزادگی چشمش را کور کرده و او را هم‌نشین اوباش و صحرا گردان شامی‌ کرده است.

مروان حمار آخرین پس مانده‌ی اموی‌ها بود که به سبب صبر بی‌حسابش بر سختی‌ها خر نامیده شد.

خواستش، نمایش خاطر نیک از گذشتگان لامذهبش در نظر آیندگان بود؛ ولی خشم روزگار اندازه‌ی حلم خدا را در برابر ستمکاری به حق شناسان نشان داد.

حَکَم، پدر مروان، پسر پدر عاص، مسخره ای بود که ادابازی می کرد.

روح که بر خاک می‌افتاد، او لق می‌زد و چپ می‌شد.

چون دندانش به ریشخند پیدا می‌شد، دیوان گردش جمع می‌شدند و شیاطین به سمت دهانش هجوم می‌بردند.

زمانیکه زبانش به هزل در می‌آمد، جنّیان تسخیرش می‌کردند و ابلیس بر او می نشست.

عاقبت روح تسلیم شد و او  هنوز بالا و پایین می‌شد.

سرانجام جان آرام شد و خلق او همچنان پریشان  بود.

عمّامه از سرت باز کن و از ملک پدری ام خارج شو!

فسق می کرد و نشئه می شد.

بر شرق می نشست و از غرب کام می جست.

کیفور می شد و در برکه ای از شراب می افتاد، بیرون می آمد و خزعبل می گفت.

حرامکاری می کرد و اراجیف تحویل می داد.

فرمانروایان درالحکومه اش جریان خون در عروق مردمان را خفه می کردند و به تماشای عیش امیرشان می نشستند.

ناگهان از هاتف خبر رسید که قلب سلطان تحریم است

پس از یادگرفتن سنّت خدا در کودکی و دوران جوانی، آوازه‌اش به دربار  عصر خویش رسید و به خدمت امویان درآمد تا این‌که به مزدوری تمام عیار برای معلومات خلفای جور زمان تبدیل شد.

تاریخ در دوگانگی‌های اخلاقی، برهم‌ریختگی‌های روحی و تناقض‌های گفتارش مباحث تأمّل برانگیزی ثبت کرده است.

گاه چنان سخن می‌گفت که دُمش در زیر عبایش دیده می‌شد و سرزنش تیزبینان را به دنبال داشت و گاهی چنان قصّه‌ پردازی می‌کرد که  شاخ از سر پیرامونیانش بیرون می‌زد.

در اعترافاتش چنین ضبط شده است که  چنان‌چه رسم مزدوری را در فقاهت برنمی‌گزید پوست از تنش کنده می‌شد.

بدبخت! مرد خدا نه کشته شد، نه مرده است و نه می‌میرد؛ بلکه زنده است تا خدا را به فرزند آدم نشان دهد.