ابراهیم موصلی مغنّی محبوب هارون بود. هارون الرشید همچون یک قاضی او را تکریم میکرد و در کنارش مینشاند.
ابراهیم از لبهای عسلی معشوقهاش، ابروان کمان محبوبهاش و چشمان خمار ندیمهاش برای هارون میخواند و با صدای بلند خنیاگری میکرد. اشک در چشمان هارون حلقه میزد و حال از کفش میرفت. بیتالمال را بر سر ابراهیم می ریخت و بسیار او را تحسین میکرد.
چاپلوسان هارون به سستباورران چنین باورانیده بودند که با نابودی عبّاسیان، یاد خدا و سنّت پیامبر از میان مردمان از بین میرود.
جعفر پسر زید از علویان سرشناسی بود که در جمع عثمانیان و در دوران حکومت عبدا... مأمون علیه جور عباسیان به پا خاست؛ در حالی که مامون از علویان اعتراف برای مشروعیت حکومت پدرانش را میگرفت.
فرزند سیاس هارون، با دغلکاری تخم مهرش را در قلوب اعراب میپاشید در حالیکه پیرامونش را عجمان گرفته بودند.
مأمون در راضی نگه داشتن هوادارانش از هیچ خدمتی دریغ نمیکرد.
آیندهی نهضت جعفر مانند قیامهای ابراهیم و ... محکوم به شکست بود.
حالش را در تاریخ ندیدم که بیشتر از او برای تو بگویم.
دستانت چرا می لرزد؟
چشمانت چرا می چرخد؟
دندانت چرا به هم می ساید؟
زبانت برای چه می گیرد؟
راست در چشم من نگاه کن و بگو!
دیروز کجا هستی؟
امروز کجا خواهی بود؟
فردا کجا بودی؟
پاهایت چرا آویزان است؟ رنگ رخسارت چرا سرخ است؟ موهای تنت برای چه سیخ است.
سرت چرا گیج است؟
بیچاره! تو خودت هم حال خودت را نمیدانی.
بگو! زود باش! مشکوک ...
زود به سؤال من پاسخ گو!
های جارچی! در شهر جاربکش که قاضی متّهم است، محتسب مظنون است و حاکم گنهکار است.
دهری، شیطانپرست یا هواپرست باشی در نظر معتصم تنها زمانی معتبری که غلام حلقه به گوش او باشی. اگر اهل ریا و نفاق باشی بهتر تو را میپسندد.
هر چه کمتر بدانی و اندکتر بیندیشی نزد متوکّل محبوبتری. برتری تو هنگامی برای او محرز میشود که شامهای تیز همچون سگ داشته باشی و یا خر زور هرچند گاو باشی؛ مهم این است که بتواند مغزت را جایگزین دندانههای چرخ ارّابهی گمکرده راهش بسازد.
تا زمانی که گرد اهل هدایت یا درایت نگردی و مزاحمتی برای تخت و سریریش نداشته باشی مدال نوکریاش را بر دوش داری.
مسخره های لواطی اش را به خندانیدنت وامی دارد و لعبتک های مخفی اش را پیشکشت می کند تا از او راضی باشی به شرط این که گوسفند خوبی برای ارضاء عقدهها و آرزوهایش باشی.
ولی از امروز برای فردای تو نصیحت که لعن معتصم و نفرین متوکّل ورد شبانهی هدایت یافتگان است.
چو صبح سیه شد پدید؛ چو برخاست پور عمر اندر قلّادهی مکر پیر.
بینداخت باد اندر گلو همچو خر؛ صدا کرد نازمرد را آن نرّه خر.
بگفتا ناخلف زادهی عمر، که دادی تو نام پدر را هدر.
نمی دید آن شوربخت، تابش نور اختر به روی پسر.
درآویخت با راستمردی با ورع؛ گرفتار در قید گرگی سگ پدر.
فلک داد رادمرد را شهد پدر؛ خدای سپهر گرفتش تنگ در بر.