شکوفههای پژمرده،
زیر حصار پوست،
پیامی میفرستند:
بیار پیاله،
ای دوست.
رهزنی خاکی،
در تل خاطرهها
معنی را میدزدد.
پیام،
در هوای گنگ میریزد.
ابری از خاکستر،
نشسته در مغز،
مانند دایهای نابینا،
او را برق میرباید،
و آب را،
به هر سو میپاشد.
اما،
از لابهلای خاک،
گلبرگهای تاخورده
بیرمق زمزمه میکنند:
آب نه،
آفتاب.
مغز می شنود،
اما نمیبیند.