داغی آفتاب، دادهها را در سرم به جوش آورده بود،
اشیا در چشمانم سایههایی سرگردان شدند،
اعداد در غبارِ نور ناپدید میشدند،
تحلیلها میان امواج، بیپناه میگریختند،
صخرههای بیرحم، تنم را میدریدند،
و نمکِ دریا، زخمهایم را شعلهور میکرد.
راههای طاقتفرسا به سدهای سنگی ختم میشد،
آخر،
شانههایم بر زانوهایم خم شدند، گویی
شوریِ نمک، آخرین بار مرا به زمین کشاند.
و خاک، گهوارهای از آرامش برایم گسترد.
سینهام صدای مادر را شنید،
نسیمی ملایم، شبیه لالایی، از گوشم گذشت.
کمکم، نمکزار سرم شیرین شد،
و این بار، شبکههای روی قلبم گریستند.
آنقدر گریه کردند که دلم سیراب شد،
سرم سبک شد،
و من، خاطرهای که در سپیده دم پراکنده شد،
با خوشحالی، در آسمانهای بیپایان رها شدم.