پس از وداع آفتاب بود،
که زمین دستانم را سرد کرد.
زنگی ناشناس، دلم را لرزاند.
شمارهای که
در گوشم
مثل بادی سرد از کوهها وزید.
دستانم، بیجان، چون برگهای خشک،
پاهایم، در مرداب سیاه شب فرو رفته،
مغزم، دیگی پر از خشم و اندوه،
و چارهها،
چون پروانههای گمگشته،
یکی یکی از پنجرهی امید
پرکشیدند.
اما در لایههای زیرین قلبم،
در ناکجا،
یک آشنا،
نوری به دست،
مضرابی در راه،
مینواخت زخمی تازه بر تارهای جانم:
بیا.