پسرک پا روی عروسک خواهرش گذاشت. دخترک، از سنگینی آن پا، با جیغی به هوا پرید.
سوال معلم، پسرک را به جان پسرعمویش انداخت.
سرسبزی صحرا، چون راز پنهانی، شعله نزاع باجناقها شد.
بحث قدیم و حدوث، کلاس مدرسه را به میدان جدل تبدیل کرد.
در کوچهای تاریک، مجنونی ایستاد، سایهاش را صدا زد و گفت:
«بعد از این، با من نیا!»
کبوتری از دور، بالهایش را گشود و "هو هو کنان" پیام آورد:
«الفرار از دام سراب!»
کبوتر راست میگوید: دنیای آدمها چیزی نیست جز شبکهای بافته از اوهامشان.