نورخانه

نورخانه

یا نور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۷ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

غسل آفتاب

شست و شوی جان

برای شستن غبار از جان

باید به سیل آبشار فروزان پیوست

غوطه‌وری در سیل تابندگی

شستن را نه با هیاهو،

که به آرامی باید آغاز کرد

از سر تا پا، به هوش باید شست.

 

تن اگر کج شود

آینه‌ی خورشید شکسته می‌شود.

جامی زلال، از جنس الماس

با خود به رود نور ببر

و در انعکاس زلال حقیقت

تن به روشنی بسپار.

  • ۱
  • ۰

سفیری در مسیر آفتاب گام می‌نهاد

و نوایی نو می‌سرود

جواهری که از زبانش می‌چکید،

بر لوح دلم نقش می‌بست

 

گویی کودکی

زیر نور شمع

با اشتیاق ترنم‌های مادرش را می‌پذیرفت

و آن را بر صفحه قلبم می‌نگاشت

 

قطره‌قطره دل آرام گرفت، هوا آفتابی شد،

پرده‌ی غبار از جلوی چشم‌هایم برگرفت.

 

چیست در جانم که این‌چنین دلبری می‌کند؟

دل به رقص دانه‌های درخشان سپردم،

شمع سینه‌ام را افروخت، پاک شدم، محو در آفتاب

 

خورشید شدم

وه ...

چه دلنشین است در آغوش خورشید خروشیدن

من به آفتاب عشق می‌ورزم

  • ۰
  • ۰

 

مسیر زندگی

با یاری همقدم بودم 

می‌رفتیم در راهی.

گفتم: ای دوست!

من رفته‌ام تا نهایت اینجا.

باور نکرد سخنم را،

که من دیده‌ام پایان آنجا.

تاریخ را به او نشان دادم،

بر چهره‌اش نشست

حیرانی.

باز گفتم:

ای جان من،

خسته‌ام از تکرار فرداها.

ببین!

این است امضای فردای من،

بر خاک اینجا.

قدم‌زنان در جاده‌ی دیروز،

دست او رها کردم

و به عقب رفتم،

در جست‌وجوی امروز.

مرشدی در مسیر دیدم،

باران شد صدایش

از او ندا آمد:

«ای عزیز،

تا کی در لابه‌لای خاطره‌ها،

تکرار می‌کنی فردا را

همچون دیروزها؟

غبار خاطره را پاک کن،

که فردا

برقی است از تماس ابرِ خاطرها.»

ماندم تنها،

دوباره در ساحل تکرارِ موج‌ها،

چون لاک‌پشتی

خفته به پشت

بر شن‌های ناامیدی.

تا

از آفتاب شنیدم:

«آمده‌ام،

پاک کنم 

آینه خاطر تو را»

  • ۰
  • ۰

لالایی زمین

در آغوش زمین

داغی آفتاب، داده‌ها را در سرم به جوش آورده بود،
اشیا در چشمانم سایه‌هایی سرگردان شدند،
اعداد در غبارِ نور ناپدید می‌شدند،
تحلیل‌ها میان امواج، بی‌پناه می‌گریختند،
صخره‌های بی‌رحم، تنم را می‌دریدند،
و نمکِ دریا، زخم‌هایم را شعله‌ور می‌کرد.

راه‌های طاقت‌فرسا به سدهای سنگی ختم می‌شد،
آخر،
شانه‌هایم بر زانوهایم خم شدند، گویی

شوریِ نمک، آخرین بار مرا به زمین کشاند.

و خاک، گهواره‌ای از آرامش برایم گسترد.

سینه‌ام صدای مادر را شنید،
نسیمی ملایم، شبیه لالایی، از گوشم گذشت.
کم‌کم، نمکزار سرم شیرین شد،
و این بار، شبکه‌های روی قلبم گریستند.
آن‌قدر گریه کردند که دلم سیراب شد،
سرم سبک شد،
و من، خاطره‌ای که در سپیده دم پراکنده شد،
با خوشحالی، در آسمان‌های بی‌پایان رها شدم.

  • ۰
  • ۰

پیام گمشده

آب یا آفتاب

شکوفه‌های پژمرده،

زیر حصار پوست،

پیامی می‌فرستند:

بیار پیاله،

ای دوست.

رهزنی خاکی،

در تل خاطره‌ها

معنی را می‌دزدد.

پیام،

در هوای گنگ می‌ریزد.

ابری از خاکستر،

نشسته در مغز،

مانند دایه‌ای نابینا،

او را برق می‌رباید،

و آب را،

به هر سو می‌پاشد.

 

اما،

از لابه‌لای خاک،

گل‌برگ‌های تاخورده

بی‌رمق زمزمه می‌کنند:

آب نه،

آفتاب.

مغز می‌ شنود،

اما نمی‌بیند.

  • ۰
  • ۰

روشنایی درون

پس از وداع آفتاب بود،  

که زمین دستانم را سرد کرد.

زنگی ناشناس، دلم را لرزاند.

شماره‌ای که  

در گوشم  

مثل بادی سرد از کوه‌ها وزید.  

دستانم، بی‌جان، چون برگ‌های خشک،  

پاهایم، در مرداب سیاه شب فرو رفته،

مغزم، دیگی پر از خشم و اندوه،  

و چاره‌ها،  

چون پروانه‌های گمگشته،  

یکی یکی از پنجره‌ی امید 

پرکشیدند.  

اما در لایه‌های زیرین قلبم،  

در ناکجا،  

یک آشنا،  

نوری به دست،  

مضرابی در راه،  

می‌نواخت زخمی تازه بر تارهای جانم:  

بیا.  

 

  • ۰
  • ۰

در پرتو نور

هوا که سپید می‌شود،

می نشینم به انتظار.

خورشید،

آن سوی کوه،

لبخند می‌زند

به آسمان بی قرار.

قرمز که می‌شود افق،

سیاهی،

در سایه‌ها 

پنهان می‌شود.

زمین، 

آرام آرام،

در آغوش نور جان می‌گیرد.

درختان،

دستان خود

به سوی خورشید می‌کشند،

شاید،

ذرات نور،

چون دستان پدر،

زلف هایشان را

نوازش کند.

برف‌ها،

بر بام کوه،

ساکت و سرد،

تمنا دارند

نوازش پرتوها را،

که جاری شوند 

در دل زمین، 

و رگ‌های خشک

را بیدار کنند.

گنجشک‌ها،

بال می‌گشایند

تا دانه‌های نور

را در آغوش گیرند.

و من چشم به راه،

تا گونه‌هایم 

با  آفتاب،

رنگ سرخی بگیرد.

سلول‌هایم،

در رگ‌های پنهان،

از نغمه خورشید

به رقص آیند.

نور،

چون موجی زنده،

در بدنم

بخروشد،

و ریشه‌هایم

چون قندیل‌های یخ کوه

در زمین جاری شود

من نیز

مثل درخت

به خورشید امیدوارم

تا چون گنجشک 

آواز وصال

سر دهم.